...تا أوابی حفیظ

...تا أوابی حفیظ

ترتیب زمانی نوشته ها را از بایگانی ماهانه بیابید
......................................................................
آن که او به غمت دل بندد چون من کیست؟

ناز تو یا ... بیش از این بهر چیست؟

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

اینجا که من نشسته ام

شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۵۴ ب.ظ

دل نوشته زیر را تابستان سال89 (اواسط خدمت سربازی) فی البداهه نوشتم.بدلیل رعایت در امانت زمانی و سیر تحولاتم بدون تغییر اینجا منتشر میکنم هر چند از بعضی جهات الان خیلی شرایطم متفاوت هست


اینجا که من نشسته­ام ...

اینجا من غمگینم،چرا اینچنین  مانده­ام،باورم نمی­شود.هر سال که نتیجه کنکور آشنا و غیر آشنا ازاین ور اونور به گوشم می­رسد من می­میرم وزنده می­شوم.چرا سال آخر دبیرستانم اینکارو با خودم کردم چرا؟ 

من وغم تحصیل خدایا چکنم؟من وغم مهذب شدن چکنم؟

من از خودم خسته­ام اینجا.من  اینجا را دوست ندارم ،زمین را،زمان را،من اینجا آدم­ها را دوست ندارم من خودم را هم متنفرم.من بدنبال روزنه ای هستم بهتر بگویم بودم.نیافتم، نشدم آنچه که باید می­شدم.من بجای لیله القدر به لیله القبر رسیدم.زخمی تر از من بخدا قسم نیست نیست نیست.دیگر توبه هم خدایا نمی­کنم.اثر ندارد گریه می­کنم  فقط.منو ببر ببر از اینجاها.ببر ازین دنیا.عذاب می­کشم،عذاب.چه ها که نمی­خواستم؟ وچه­ها که نشدم؟من اینجا هر روززشت تر از قبل می­شوم زشت تر ورسواتر.نه خدا رادارم نه پدر را نه مادر را نه دوستی را نه خودم را بله از همه مهمتر همینه خودم را هم ندارم.من خودم را هم نمی­خواهم.شاید کلبه ای کوچک ومحقردر دورترین جای کره خاکی بدور از هیاهو وابنای بشری ،آنجا که خودم هم همراه خودم نباشد،یه کلبه تنهایی،شاید برایم تسکینی باشد بله تسکینی نه درمان . امشب او چه غمگین ترم کرد عجیب.من عذاب می­کشم خدایا.هستی؟نیستی؟ها هستی درنمی­یابی مرا؟چه می­گویم؟من که قرار شد هر چه نگاه می­کنم خودم را مقصر ببینم؟من اعتراف می­کنم من خودم مقصرم من اصلا حریف این روزگار نمی­شوم.می ترسم .می­ترسم از فردا.از پس فردا بیشتر،ازاون هفته بیشتر،از ماه بعد دیگه بیشتر،از سال بعد که دیگه هیچ،سالهای آتی را که بهتره اصلا فکرشو نکنم.ان شاالله بهشون نمی­رسم ان شاالله زودتر میرم وکارم به اونجاها واون وقت­ها نمی­رسه.خدایا اینجا که من نشسته­­­ام آواره تر ازخود،داغون تر از خود،پیرتر از خود نمی­بینم آه چقدر گویاست این تعبیر هر چند کسی غیر از خودم نمی­فهمد آن را.پیرتر ازمن احدی نیست.

به هرطرف نظر کنم خواری خود بینم وبس.من به بند کشیده شده­ام وامیدی به آزادی ندارم.من کوچکترین مسائلم را هم نتوانستم حل کنم.متعجبم از آن کس که مرا دوست داشته باشد این مجسمه خشک شده  بی­فایده لجن ظاهر وباطن خوار.گفته­ام بارها وبار دیگر می­گویم من به عقل ودین کسی که مرا حتی اندکی علاقمند باشد شک می­کنم.دیگر می­خواهم به زجر اطرافیان وخصوصا مادر ودوستانم پایان دهم.من می­خواهم از همه ببرم ودیگر برایم مهم نیست که هر کسی چه تعبیری می­کند این جدایی­های  دامنه دار و غیبت های به قول دوستانم صغرای من را.بارها تصمیم گرفتم و نشد آخه من که عرضه خودم را ندارم چرا دیگری را هم بیچاره کنم.ای کاش تو زندگیم به احدی اجازه علاقه مند شدن بهم را نداده  بودم. اینجور مجبور نبودم برای عزلت ناشی از بیچارگی وغم درونی خودم هزار جور بهونه جور کنم ودل این واون بشکنم وچوبشو بخورم.

من این­جا عذاب می­کشم بدجور.چکنم؟من این  جا رادوست ندارم من باختم من زمین را دوست ندارم من  آدم­ها رادوست ندارم من خودم را نیز دوست ندارم.مبتلا شدم و خوب نشدم .زشت شدم وزشت تر می­شوم.

ساعت نزدیک 2بامداد.اینجا دارالقرآن .بچه­ها رفتند برای بستنی.او نفهمید که چرا من نرفتم وهرگز نخواهد فهمید وحید خوب را میگم.علیرضا و علی  هم دارند منچ می­زنند ولی من مفلس  عادت زده غمدیده می­نویسم.مهم نیست که مه در لندن بومی ست مهمتر اینه که غربت در من بومی بومی شده.غربت دوری ازتو ای تُذل من تشاء.تو خوبی  ومن به جد معترف به استعدادهای فراوان خودم وضایع کردن آنها هستم.من بدم خدایا.من اینجا عذاب می­کشم.من  همه آنان را که ازشون دورم،همه اونایی که ظاهرا بهشون نزدیکم همشون را،مادرم را،پدر فرزانه­ام را(که نون حلالش  را حروم  کردم)،محمد را،علی را،همسر وفرزندانش را دوست دارم هر کدام را به حد واندازه­ای. اما دیگر شاید نخواهم  ومجبور نباشم وانمود کنم بعضی را میخواهم.تنهایی حال عجیب تری دارد .راحت ترم.خدایا آینده را اگر زنده بمانم چکنم؟بلاتکلیفی بزرگتر از این مگه می­تونه باشه؟ اون دعا تو مفاتیح میگفت  همون که پارسال می­خوندم فکر کنم مناجات ماه شعبان بود:خدایا باور نمیکنم تو مرا برای حاجتی که عمرم را براش گذاشتم دست خالی رد کنی باور نمیکنم به خواسته­ای که زندگی وجوانیم رادر اون فانی کردم نرسم.خدایا من اینجا از غصه دارم دق می­کنم .قلب من چرا نمی­ایستد از عجایب روزگاران است،عجیب.کجاست عرفان و سلوک؟ کجاست روئیت مهدی؟کجاست تحصیلات موفق و مستمر فیزیک؟کجاست تحصیل فلسفه غرب،فلسفه  اسلامی؟ کجاست تفسیر قرآن؟کجاست محبوبیت واقعی،کجاست روئیت امامان در خواب؟کجاست ورزش پیوسته،مفرح وروح و جسم ساز؟کجاست جوانی من؟ها کجاست؟ کجا رفت؟کجاست لقای پروردگار؟به خودت قسم قلبم درد گرفت بهتره خاتمه بدم.نه نوشتن را بلکه خودم را.     

4بامداد مرداد 89 من وجواد والان دیگر هیج کس.فدات خدا.تمام                                      

  سگمحسن

  • ۹۲/۱۱/۰۵
  • سیدمحسن