اینجا که من نشسته ام
دل نوشته زیر را تابستان سال89 (اواسط خدمت سربازی) فی البداهه نوشتم.بدلیل رعایت در امانت زمانی و سیر تحولاتم بدون تغییر اینجا منتشر میکنم هر چند از بعضی جهات الان خیلی شرایطم متفاوت هست
اینجا که من نشستهام ...
اینجا من غمگینم،چرا اینچنین ماندهام،باورم نمیشود.هر سال که نتیجه کنکور آشنا و غیر آشنا ازاین ور اونور به گوشم میرسد من میمیرم وزنده میشوم.چرا سال آخر دبیرستانم اینکارو با خودم کردم چرا؟
من وغم تحصیل خدایا چکنم؟من وغم مهذب شدن چکنم؟
من از خودم خستهام اینجا.من اینجا را دوست ندارم ،زمین را،زمان را،من اینجا آدمها را دوست ندارم من خودم را هم متنفرم.من بدنبال روزنه ای هستم بهتر بگویم بودم.نیافتم، نشدم آنچه که باید میشدم.من بجای لیله القدر به لیله القبر رسیدم.زخمی تر از من بخدا قسم نیست نیست نیست.دیگر توبه هم خدایا نمیکنم.اثر ندارد گریه میکنم فقط.منو ببر ببر از اینجاها.ببر ازین دنیا.عذاب میکشم،عذاب.چه ها که نمیخواستم؟ وچهها که نشدم؟من اینجا هر روززشت تر از قبل میشوم زشت تر ورسواتر.نه خدا رادارم نه پدر را نه مادر را نه دوستی را نه خودم را بله از همه مهمتر همینه خودم را هم ندارم.من خودم را هم نمیخواهم.شاید کلبه ای کوچک ومحقردر دورترین جای کره خاکی بدور از هیاهو وابنای بشری ،آنجا که خودم هم همراه خودم نباشد،یه کلبه تنهایی،شاید برایم تسکینی باشد بله تسکینی نه درمان . امشب او چه غمگین ترم کرد عجیب.من عذاب میکشم خدایا.هستی؟نیستی؟ها هستی درنمییابی مرا؟چه میگویم؟من که قرار شد هر چه نگاه میکنم خودم را مقصر ببینم؟من اعتراف میکنم من خودم مقصرم من اصلا حریف این روزگار نمیشوم.می ترسم .میترسم از فردا.از پس فردا بیشتر،ازاون هفته بیشتر،از ماه بعد دیگه بیشتر،از سال بعد که دیگه هیچ،سالهای آتی را که بهتره اصلا فکرشو نکنم.ان شاالله بهشون نمیرسم ان شاالله زودتر میرم وکارم به اونجاها واون وقتها نمیرسه.خدایا اینجا که من نشستهام آواره تر ازخود،داغون تر از خود،پیرتر از خود نمیبینم آه چقدر گویاست این تعبیر هر چند کسی غیر از خودم نمیفهمد آن را.پیرتر ازمن احدی نیست.
به هرطرف نظر کنم خواری خود بینم وبس.من به بند کشیده شدهام وامیدی به آزادی ندارم.من کوچکترین مسائلم را هم نتوانستم حل کنم.متعجبم از آن کس که مرا دوست داشته باشد این مجسمه خشک شده بیفایده لجن ظاهر وباطن خوار.گفتهام بارها وبار دیگر میگویم من به عقل ودین کسی که مرا حتی اندکی علاقمند باشد شک میکنم.دیگر میخواهم به زجر اطرافیان وخصوصا مادر ودوستانم پایان دهم.من میخواهم از همه ببرم ودیگر برایم مهم نیست که هر کسی چه تعبیری میکند این جداییهای دامنه دار و غیبت های به قول دوستانم صغرای من را.بارها تصمیم گرفتم و نشد آخه من که عرضه خودم را ندارم چرا دیگری را هم بیچاره کنم.ای کاش تو زندگیم به احدی اجازه علاقه مند شدن بهم را نداده بودم. اینجور مجبور نبودم برای عزلت ناشی از بیچارگی وغم درونی خودم هزار جور بهونه جور کنم ودل این واون بشکنم وچوبشو بخورم.
من اینجا عذاب میکشم بدجور.چکنم؟من این جا رادوست ندارم من باختم من زمین را دوست ندارم من آدمها رادوست ندارم من خودم را نیز دوست ندارم.مبتلا شدم و خوب نشدم .زشت شدم وزشت تر میشوم.
ساعت نزدیک 2بامداد.اینجا دارالقرآن .بچهها رفتند برای بستنی.او نفهمید که چرا من نرفتم وهرگز نخواهد فهمید وحید خوب را میگم.علیرضا و علی هم دارند منچ میزنند ولی من مفلس عادت زده غمدیده مینویسم.مهم نیست که مه در لندن بومی ست مهمتر اینه که غربت در من بومی بومی شده.غربت دوری ازتو ای تُذل من تشاء.تو خوبی ومن به جد معترف به استعدادهای فراوان خودم وضایع کردن آنها هستم.من بدم خدایا.من اینجا عذاب میکشم.من همه آنان را که ازشون دورم،همه اونایی که ظاهرا بهشون نزدیکم همشون را،مادرم را،پدر فرزانهام را(که نون حلالش را حروم کردم)،محمد را،علی را،همسر وفرزندانش را دوست دارم هر کدام را به حد واندازهای. اما دیگر شاید نخواهم ومجبور نباشم وانمود کنم بعضی را میخواهم.تنهایی حال عجیب تری دارد .راحت ترم.خدایا آینده را اگر زنده بمانم چکنم؟بلاتکلیفی بزرگتر از این مگه میتونه باشه؟ اون دعا تو مفاتیح میگفت همون که پارسال میخوندم فکر کنم مناجات ماه شعبان بود:خدایا باور نمیکنم تو مرا برای حاجتی که عمرم را براش گذاشتم دست خالی رد کنی باور نمیکنم به خواستهای که زندگی وجوانیم رادر اون فانی کردم نرسم.خدایا من اینجا از غصه دارم دق میکنم .قلب من چرا نمیایستد از عجایب روزگاران است،عجیب.کجاست عرفان و سلوک؟ کجاست روئیت مهدی؟کجاست تحصیلات موفق و مستمر فیزیک؟کجاست تحصیل فلسفه غرب،فلسفه اسلامی؟ کجاست تفسیر قرآن؟کجاست محبوبیت واقعی،کجاست روئیت امامان در خواب؟کجاست ورزش پیوسته،مفرح وروح و جسم ساز؟کجاست جوانی من؟ها کجاست؟ کجا رفت؟کجاست لقای پروردگار؟به خودت قسم قلبم درد گرفت بهتره خاتمه بدم.نه نوشتن را بلکه خودم را.
4بامداد مرداد 89 من وجواد والان دیگر هیج کس.فدات خدا.تمام
سگمحسن
- ۹۲/۱۱/۰۵