- ۲۷ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۲۸
دیروز در حین قدم زدن تو دانشگاه متوجه توهینی که به سگ، این حیوان وفادار در تمام این سالهای اخیر می کردم افتادم و از ساحت سگ های عالم عذرخواهی کردم. چه توهینی بزرگتر از این که پس از هر عهد شکنی و تخلف و معصیتم ،خودم را سگ کثیف میخواندم وخودم را با این واژه سرزنش میکردم.یادم اومد از گرگین،سگی که تو اسطبل داریم. یادم اومد بعد چند ماه ندیدنش هم وقتی پیشش میرم مرا میشناسه و پارس نمیکنه و قدر همون یکی دوباری که من بهش غذا دادم میدونه وچقدر هم برام تعصب میورزه.حالا با این اوصاف من سگم؟ این تعبیر درست بود؟ محاله . اگر وفای ما آدمها به اندازه سگ بود کارمون درست میشد بله سلوکمون درست میشد هیهات....
خدایا الطاف عجیبت وعصیان همیشگیم منو به یاد استدراج می اندازد.میترسم.میخوام عنایات تو و اتفاقات چند سال اخیر،چند ماه گذشته و خصوصا چند هفته اخیر را به یاد خودم بیارم مرتبا، نکنه از این طریق کنترل این نفس را بدست بگیرم و سر به سجده شکر وتبعیت تو بگذارم .شب جمعه است و زمان استغفار.میخوام جدیت در درس خوندن را با جهاد با نفس و گوش حرف شیطون نکردن توام کنم، چرا که هر چه بیشتر فکر میکنم می بینم این دو،علت و معلول همدیگه اند.حداقل تو زندگی من اینجوره.خدایا من میخواسم دیوونت بشم عاشقت بشم پریشونت باشم هیچ چیز را با رضایت تو عوض نکنم اما حالا میبینم صبح و شامم به معصیت میگذره.نه نگو بهم که تو این دنیا را بر من و محبتم ترجیح دادی. خواهش میکنم.به خودت سوگند راضی به این امر نبودم.زورم به خودم نرسید خدایا. چه کنم؟ امتحاناتت هم فعلا آسون و تکراریه با جواب مشخص، اما من دائم میفتم.الان چند سالی میشه که دارم مشروط میشم. از الطاف و عجایب حکومت مطلقه توست که مرا از دانشگاهت اخراج نمیکنی و هنوزم بهم امیدواری. یه فرصت دیگه ...خواهش میکنم... انی احبک باورم کن.
فهمیدم که خیلی وقتها گناه نکردنم نتیجه فراهم نبودن موقعیت بود وبس. توهم "تقوا" برم ندارد.مسئله اینست.
به 26نفر ارسال شد
امیرالمومنین در جواب کسی که موضوع خواستگاری از فاطمه را مطرح کرد با چشمانی پر از اشک گفت:احساساتم را به هیجان آوردی و آرزوی دیرینه ام را بیدار کردی. به خدا سوگند فاطمه مورد خواست و رغبت من است ، ولی چه کنم که دستم خالی است.
کاش مرده بودم،کاش زاده نشده بودم و هرگز مصیبت سیدالشهدا به من نرسیده بود
داد و بیداد
تابستان 89 برای دوستم جواد نوشتم
عمری را نخوابیدی جواد،چه شدی؟
شبها را نخوابیدی جواد خوب که چه؟
ما تو را دعوت به شب اندکی خوابیدن کردیم نشد نتونستیم نشد ونتونستیم تو را آدم کنیم به شیوهای که خود میخواستیم،جانم که تو ما را به سبک خود داری آدم میکنی جواد.بله دومین شب وبیداری کنار تو تا خود صبح وتازه بیداری تا قبل ظهر ،چه شود؟ اینجا جواد لحظهها کنار تو خوش میگذرد. اینجا خواب کنار تو جواد رنگ میبازد.تو باشی وخواب به چشم من بیاید محال است .شبانه روز را به لختی خواب کفایت است مرا جواد.من این نکته میگیرم جواد که این تویی ویک آدم معمولی و یک رفیق خوب و این میشود که میبینی حالا اگر یک استاد صاحب نفس،اگر استاد شایق ناز باشه،اگرعبدالله کنارم باشه،عبدالله جوادی آملی،اگر علامه حسن زاده،اگر استاد سابقنا علامه طباطبایی بود پیوسته در حضور،مرا چه میشد وچه انرژی از من آزاد میشد.اینها که همه قطرهای از دریای وجودی آن یار پری چهره بی مرام !!! نمیشوند.آن که یک دفعه تو خوابم...آنزمان که بسی پاکتر بودم آن دریای علم وایمان،آن که میگفت انا الاول والاخر انا الظاهر والباطن انا السماء انا الارض....او که جمیع اضداد بود ابوتراب بر او سلام تمامی خوبان تا ابد،بله اگر او مرا همنشین بود بخدا قسم به خودش سوگند که نه ابدا میخوابیدم نه چیزی میخوردم نه جز با او حرف میزدم.آه که چه بر سر من میآمد من میشدم اشک جواد .درسته فقط اشک ودیگر هیچ
عادتزده
ساعت 3 بامداد رمضان 89
دل نوشته زیر را تابستان سال89 (اواسط خدمت سربازی) فی البداهه نوشتم.بدلیل رعایت در امانت زمانی و سیر تحولاتم بدون تغییر اینجا منتشر میکنم هر چند از بعضی جهات الان خیلی شرایطم متفاوت هست
اینجا که من نشستهام ...
اینجا من غمگینم،چرا اینچنین ماندهام،باورم نمیشود.هر سال که نتیجه کنکور آشنا و غیر آشنا ازاین ور اونور به گوشم میرسد من میمیرم وزنده میشوم.چرا سال آخر دبیرستانم اینکارو با خودم کردم چرا؟
من وغم تحصیل خدایا چکنم؟من وغم مهذب شدن چکنم؟
من از خودم خستهام اینجا.من اینجا را دوست ندارم ،زمین را،زمان را،من اینجا آدمها را دوست ندارم من خودم را هم متنفرم.من بدنبال روزنه ای هستم بهتر بگویم بودم.نیافتم، نشدم آنچه که باید میشدم.من بجای لیله القدر به لیله القبر رسیدم.زخمی تر از من بخدا قسم نیست نیست نیست.دیگر توبه هم خدایا نمیکنم.اثر ندارد گریه میکنم فقط.منو ببر ببر از اینجاها.ببر ازین دنیا.عذاب میکشم،عذاب.چه ها که نمیخواستم؟ وچهها که نشدم؟من اینجا هر روززشت تر از قبل میشوم زشت تر ورسواتر.نه خدا رادارم نه پدر را نه مادر را نه دوستی را نه خودم را بله از همه مهمتر همینه خودم را هم ندارم.
مدتی ست برا دورکعت نماز قضا خوندن، برای یه روزه مستحبی، برای 1رکعت نماز واجب باتمرکز امروز وفردا میکنم
خدایا من هر بار که پیش خود گفتم که این دفعه دیگه مهیا و مجهز شدهام و برخاستم برای خواندن نماز و راز ونیاز عاشقانه ای، کسالت و بیحالی را برمن مسلط کردی. در آن هنگام که داخل نماز شدم در نماز نبودم . در آن وقت که به راز و نیاز پرداختم حال مناجات نداشتم و دقیقه اول منصرف شدم، مرا چه شده است خدایا که هرگاه با خود گفتم این جمعه،این رجب ،این رمضان ،این تولد،این عید توبه میکنم ودرست میشم گرفتاری و پیش آمدی برایم رخ داد که پایم لغزش پیدا کرد و روزمرگی وتنبلی میان من و بندگیت حائل گشت. الهی شاید دیده ای بی پروا توبه میشکنم مرا به خود واگذاشته ای ،یا شاید مرا در جایگاه دروغگویان و توبه شکنان دیدهای پس رهایم کردهای یا شاید دیدهای سپاسگزار نعمتهایت نیستم پس محرومم ساختهای یاشاید مرا مأنوس با مجالس بیهوده گذرانی و بیهوده گویی دیدهای پس مرا به اهل دنیا واگذاشتهای .خدایا حتی فکر اینکه دوست نداشتی صدایم را بشنوی آزارم میدهد. خدایا بهت حق میدم که به بی شرمی از حد گذشته ام مجازاتم کنی و خودت را ازم بگیری.
خدایا قطره ای از دریای حس وحال عبادت زینت عبادت کنندگان را به ماها هم بده تا ناکام ازین دنیا رخت نبندیم که اگر کسی مناجات با تو را درک نکرده باشد با هر گونه کامی از این دنیا گرفتن باز ناکام است هرچند خود نداند.مسئله اینست.